داستان سیاوش
داستان سیاوش
دانایی برای من چنین تعریف کرد که روزی طوس، سپهسالار ایران، با گیو و گودرز و چند تن از سواران ایرانی، از درگاه شاه به دشت «دغوی» که به مرز توران نزدیک بود، به شکار گورخر رفتند و به اندازه غذای چهل روز شکار کردند. طوس و گیو، به سوی دشتی خرّم و در مرز توران، همچنان به پیش میرفتند که در آنجا زیبارویی را یافتند و شادمانه به دیدار او شتافتند:
به دیدار او در زمانه نبود ز خوبی بر او بر، بهانه نبود
طوس، از نام و نژاد این زن پرسید و زن پاسخ داد که من از خاندان افراسیابم. دیشب پدر من که مست بود، مرا زد و میخواست مرا بکشد که من خانه را رها کردم و گریختم و اسبم در راه بماند و پیاده به راه افتادم و دزدان نیز جواهر و تاج زرّین مرا، از من ستدند:
بی اندازه زرّ و گهر داشتم به سر بر، یکی تاج زر داشتم
بر آن برز بالا ز من بستدند نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر، بیگُمان سواران فرستد پس ِ من دمان
پهلوانان، دلباخته او شدند و بر سر این که کدام یک، نخست او را دیده است، با هم به گفت و گو و مشاجره پرداختند: طوس گفت: نخست من او را یافتم و گیو بر آن بود که اسب وی زودتر به آن زن رسیده است و آن زن، از اوست و جدال و سخن آنها به درازا کشید که یکی از دلاوران به میان آمد و گفت او را با خود به نزد شاه ایران ببرید و هر چه را او گفت، بپذیرید :
که این را برِ شاه ایران برید بر آن، کو نهد، هر دو فرمان برید
پهلوانان و زن خوبروی نژاده، به نزد کاوس شتافتند و داستان خود را با او در میان نهادند، امّا کاوس آن زن را نه به طوس داد و نه به گیو و او را به همسری خود در آورد:
به هر دو سپهبد، چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه
گوزن است اگر آهوی دلبر است شکاری چنین در خور مهتر است
به مُشکوی زرّین من بایدش سر ماهرویان کنم، شایدش
بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا بر نشیند به گاه
گفتار در زادن سیاوش
پس از چندی، این زن از پادشاه باردار شد و پسری به جهان آورد:
جدا گشت از او کودکی چون پری به چهره به سان بت آزری
جهاندار، نامش «سیاوَخش» کرد بر او چرخ گردنده را بخش کرد
ستارهشناسان، سرنوشتی پریشان و دردناک برای این نوزاد پیشبینی کردند. روزگار میگذشت و این کودک بزرگ میشد که رستم به نزد کاوس آمد و کاوس از آن پهلوان بزرگ خواست تا پرورش این کودک را بر عهده گیرد و او را آنچنانکه سزاوار شاهان و بزرگان است بپرورد و بر آورد:
به رستم سپردش، دل و دیده را جهانجویâ گُردِ پسندیده را
رستم نیز سیاوش را به زابلستان برد و در باغی زیبا او را جای داد و به پرورش او پرداخت و هر چه از رزم و بزم و دانایی، سزاوار بود به او یاد داد:
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه و مجلس و میگسار همان باز و شاهین و یوز و شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن و رزم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنجها برد و آمد به سر
سیاوش چنان شد که اندر جهان همانند او کس نبود از مهان
چون سیاوش از رستم، همه هنرها و دانشها را فرا گرفت، جوانی شیردل و بالا بلند شد که هوای دیدار پدر را در سر داشت. پس
چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و تن سوختی هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من هنرها و آموزش پیلتن
رستم کار سفر سیاوش را فراهم ساخت و او را با گنج و گهر و سپاه و هدیههای گرانبها با خود به نزد کاوس برد :
جهانی به آیین بیاراستند چو خشنودی ناموَر خواستند
جهان گشت پُر شادی و خواسته در و بام و برزن، برآراسته
چون سیاوش و رستم به ایران رسیدند، شاه و بزرگان به پیشواز آنان آمدند و گوهرفشانی کردند و بر سیاوش و رستم آفرین خواندند و کاوس چون سیاوش را دید با او سخن گفت و وی را آزمود:
چنان از شگفتنی بدو در، بماند که هزمان همی نام یزدان بخواند
بر آن بُرز بالا و آن فرّ اوی بسی دیدنی دید و بس گفت و گوی
بدان اندکی سال و چندین خرد تو گفتی روانش خرد پرورد
کاوس بر خاک افتاد و خدای را به خاطر داشتن چنین فرزندی، سپاس گفت و رستم را ستود و بزرگان ایران جشنها آراستند و یک هفته را به شادی گذراندند و بر مستمندان بخششها کردند و به سیاوش هدیهها و ارمغانهای گرانبها بخشیدند و بدین سان هفت سال سپری شد. در این روزگار کاوس، پیوسته سیاوش را میآموخت و همیشه او را پاک و نیکدل مییافت تا آنکه در سال هشتم، به رسم بزرگان، او را منشور و فرمانروایی بخشید و به فرمانروایی سرزمینهایی پهناور گماشت و هر روز او را گرامیتر میداشت و روزگار به نیکی سپری میگشت.
داستان عاشق شدن سودابه بر سیاوش
روزی، سودابه، همسر کیکاوس که دلباخته سیاوش شده بود، به سیاوش پیغام داد که به سراپرده او برود، امّا سیاوش این درخواست را نپذیرفت و سودابه ناچار به نزد کاوس رفت و از او خواست تا سیاوش جوان را به شبستان شاهی که جایگاه زنان و دوشیزگان، بود بفرستد، تا خواهران و بستگان خویش را ببیند تا ما زنان،
نمازش بریم و نثار آوریم درختِ پرستش به کار آوریم
بدو گفت شاه: این سخن در خور است بر او بر تو را مهر صد مادر است
کاوس، سیاوش را فرا خواند و بدو فرمان داد تا به شبستان رود و خواهران و بستگان خویش را ببیند. سیاوش که میدانست اگر به سراپرده برود، سودابه او را رها نخواهد کرد و مردم درباره او و سودابه، سخنان ناروا خواهند گفت و میپنداشت که پدر میخواهد پرهیزکاری او را بیازماید، از کاوس خواست تا به جای فرستادن وی به شبستان، او را به نزد موبدان و دانایان یا نبردآزمایان و جنگاوران بفرستد، ولی به سراپرده خویش نفرستد، امّا
بدو گفت شاه: ای پسر! شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ ، اندیشه بد، به دل همه شادی آرای و از غم گُسِل
فردا بامدادان، کاوس «هیربَد» را که کاردار شبستان شاه بود، فرا خواند و او را با سیاوش به سراپرده خویش فرستاد:
چو برداشت پرده ز در هیربَد سیاوش همی بود لرزان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزمساز آمدند
شبستان بهشتی بُد آراسته پر از خوبرویان و پُر خواسته
سودابه و زنان دیگر، بر سیاوش هدیهها نثار کردند و زر و سیم بر سرش افشاندند و:
سیاوش چو از پیش ِ پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه، تفت
بیامد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیامد ز دیدار آن شاه، سیر
سیاوش، از مهر ناروای سودابه، در دل ناراحت گردید و دانست که این دوستی از راه ایزدی به دور است. پس به نزد خواهران خویش رفت و با آنان مهربانیها کرد و به نزد پدر بازگشت و پدر را ستود و برای او آرزوی خوبی و نیکی کرد و از آن سو، کیکاوس چون شب به سراپرده خویش رفت از سودابه پرسید که آیا سیاوش
پسند تو آمد؟ خردمند هست؟ از آواز به، یا به دیدن به است؟
بدو گفت سودابه: همتای شاه ندیده است بر گاه، خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان؟ چرا گفت باید سخن در نهان؟
سودابه به کاوس پیشنهاد کرد که همسری از میان دختران سراپرده شاهی برای سیاوش بجوید و شاه با این درخواست همداستان شد و فردا از سیاوش خواست تا به سراپرده رود و برای خود همسری بجوید؛ زیرا از ستارهشناسان و دانایان شنیده است که از فرزندان سیاوش یکی به پادشاهی خواهد رسید و دلاوریها و بزرگیهای فراوان نشان خواهد داد. سیاوش از پدر خواهش کرد که خود برای وی همسری بگزیند؛ زیرا من نمیخواهم با سودابه کاری داشته باشم و به شبستان او بروم:
ز گفت سیاوش، بخندید شاه نه آگاه بُد ز آب در زیرِ کاه
گزینِ تو باید، بدو گفت زن از او هیچ مندیش و از انجمن
سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش از اندیشه آزاد شد
نهانی ز سودابه چارهگر همی بود پیچان و خستهجگر
بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرّید برتنâش پوست
شبی دیگر سپری شد و سودابه، دختران سراپرده شاهی را گرد آورد و برآراست و از هیربد خواست تا سیاوش را برای دیدار دختران به سراپرده بیاورد. سیاوش به آنجا آمد و سودابه او را بر تختی زرّین نشاند و دختران را یکییکی به سیاوش نشان داد و گفت:
کسی کِت خوش آید از ایشان بگوی نگه کن به بالا و دیدار و موی
سودابه، دختران را بازگردانید و خود با سیاوش بر تخت نشست و گفت :
از این خوبرویان به چشمِ خرد نگه کن که با تو که اندر خورَد
سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد
که گر بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم
چون سودابه، سکوتِ سیاوش را دید، خود پرده از چهره برگرفت و رخسار خندان و زیبای خود را به سیاوش نشان داد و به سیاوش ابراز عشق کرد:
بدو گفت: خورشید یا ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه، خوار تو خورشید داری، خود اندر کنار
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی
ز من هر چه خواهی، همه کام تو برآید، نپیچم سر از دام تو
آن گاه بیشرمانه، سیاوش را در آغوش گرفت و بوسید:
رخانِ سیاوش، چو گُل شد ز شرم بیاراست مژگان به خونابِ گرم
چنین گفت با دل که از راه دیو مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم
سیاوش، اندیشید که اگر با سودابه در این حالت، تندخویی کند، سودابه جادوگری و سخنچینی خواهد کرد و کاوس نیز سخنان او را درباره وی خواهد پذیرفت. پس با مهربانی و نرمی، سودابه و زیبایی او را ستود و او را در میان زیبایان بیهمتا خواند و افزود که یکی از دختران خود را به همسری وی برگزیند، ولی خود با همه زیبایی، تنها شایسته همسری با کیکاوس است.
نمانی مگر نیمه ماه را نشایی کسی را مگر شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا نباید جز او، کس که باشد مرا
بر این باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ بیابی از اوی
سرِ بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری
آن روز، سپری شد و چون شامگاه کاوس به دیدار سودابه شتافت، سودابه او را گفت که سیاوش یکی از دختران وی را پسندیده است و دیگران را خوار داشته است. کاوس شاد شد ولی سودابه که در نهان دلباخته سیاوش شده بود میاندیشید که اگر سیاوش درخواست ناروای او را نپذیرد، از او کینهجویی کند و وی را در چشم پدر خوار بسازد:
که گر او نیاید به فرمانِ من روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنم آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سرِ انجمن
پس سودابه با سیاوش، از مهر شاه و بخششهای وی سخن گفت و افزود که شاه دختر مرا به همسری تو برگزیده است و از این پس ما به هم نزدیکتر هستیم:
به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن به روی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من؟ چه پیچی ز بالا و از چهر من؟
که من تا تو را دیدهام، مُردهام خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد بر آنم که خورشید شد لاژورد
کنون هفت سال است تا مهر من همی خون چکاند بر این چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روزِ جوانی مرا
و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من،
کنم بر تو این پادشاهی تباه شود تیره روی تو بر چشمِ شاه
امّا سیاوش، مردِ بدکاری و گناه نبود و با پدر خویش بیوفایی نمیکرد:
سیاوش بدو گفت: هرگز مباد که از بهرِ دل، من دهم سر به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردیّ و دانش، جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشیدِ گاه سزد کز تو ناید بدین سان گناه
سیاوش برخاست تا از پیش سودابه بیرون رود که سودابه در او آویخت و او را بوسید، امّا سیاوش به تندی از او دور شد و تسلیم خواست او نگردید و از سرای سودابه بیرون رفت و سودابه از بیم آنکه سیاوش راز او را فاش و وی را رسوا کند، خروشان، جامههای خویش را بر تن بدرید و رخ را خراشید و خروشید و سراپرده را پر از غوغا کرد و شاه به نزد او شتافت و سودابه، خروشان و گریان و مویکَنان، فریاد بر آورد که سیاوش به تخت من بر آمد و به من ابراز عشق و محبّت کرد و مرا در آغوش گرفت و تاج از سرم افکند و جامههایم را درید و گفت:
که جز تو نخواهم کسی را ز بُن جز اینت همی راند باید سخن
کاوس نگران و اندوهناک شد و:
به دل گفت: ار این راست گوید همی وز این گونه، زشتی نجوید همی
سیاوخش را سر بباید برید بدین سان بود بندِ بد را کلید
کاوس به تحقیق کار سیاوش و سودابه پرداخت و ایشان را فرا خواند و از آنان خواست تا به راستی با او سخن بگویند و از آنچه گذشته بود او را آگاه سازند. سیاوش به راستی و درستی، همه داستان خود را با پدر باز گفت و سودابه دروغهای گذشته را تکرار کرد و افزود که سیاوش به من ابراز عشق کرد و مرا در آغوش کشید و بوسید امّا من،
نکرد مش فرمان، همه مویِ من بکَند و خراشیده شد رویِ من
و اینک نیز از شدّت آسیبی که سیاوش بر من وارد ساخته است، فرزندی را که در شکم داشتم، فرود افکندهام و جهان پیش چشمم تیره و تار شده است.
کاوس سر گشته و سرگردان، بر آن شد تا خود، گناهکار را بشناسد. بنابراین نخست سر و دست و جامههای سیاوش را و آن گاه تن سودابه را بویید. از تن سودابه بوی گلاب و می و مشک میآمد و از این بویها در جامههای سیاوش نشانی نبود، پس دریافت که سودابه دروغ میگوید و در دل اندیشه کرد که سودابه را به کیفر این گناه بکشد، امّا هنوز سودابه را دوست میداشت و وفاداریها و همراهیهای سودابه را در روزهای سختی و رنج، به یاد میآورد: روزگاری که در هاماوران در بند شاه هاماوران بود و سودابه روز و شب از او پرستاری میکرد و اینکه هاماورانیان در صورت کشته شدن سودابه، بر او شورش خواهند کرد و گذشته از همه اینها، سودابه، مادر چند تن از فرزندان وی بود. پس، از کشتن سودابه خودداری کرد و سیاوش را به هشیاری و رای و دانش، پند داد و از او خواست که:
مکن یاد از این نیز و با کس، مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چون سودابه دانست که کارها و سخنان او در دل کاوس، جایی نیافته است چارهای دیگر کرد و دست به نیرنگی تازه زد و زنی، از خدمتگاران خود را که باردار بود، زر و سیم داد و او را واداشت که دارویی بخورد و دو بچه خویش را بیفکند و چون زن چنین کرد، سودابه آن نوزادان را در برگرفت و با فریاد و خروش و ناله، خود را به بیماری زد و آن کودکان مرده را به کاوس نشان داد و نالید که:
همی گفتمت کو چه کرد از بدی به گفتار او، خیره، ایمن شدی
امّا کاوس باز هم بدین داستان بدگمان شد و :
همی گفت کاین را چه درمان کنم؟ نشاید که این، بر دل آسان کنم
پس فرمان داد تا ستارهشناسان را فرا خواندند و از آنان خواست تا دریابند که این فرزندان از سودابهاند یا نه. دانایان ستارهشناس یک هفته در این کار اندیشه کردند و در ستارگان نگریستند و سرانجام به کاوس گزارش دادند که :
دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند
و نشان مادر آن کودکان را نیز با کاوس گفتند و کاوس فرمان داد تا آن زن را یافتند و کشانکشان به نزد شاه آوردند و شاه از آن زن به خوشی و خشم پرسشها کرد، امّا زن، زبان به راستی نگشود و به هیچ وجه از آنچه کرده بود سخن نگفت. شاه سخنانی را که ستارهشناسان بدو گفته بودند با سودابه در میان نهاد و سودابه پاسخ داد که ستارهشناسان و دانایان از بیم سیاوش، چنین گفتهاند و گریان و نالان، از بیگناهی خود و از گناهکاری سیاوش، سخن راند:
جز آن کو بفرماید، اخترشناس چه گوید سخن؟ وز که جوید سپاس؟
سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افکندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب که بر دارد از رود نیل، آفتاب
امّا کاوس باز هم بدین سخنان آرام نیافت و از موبدان دلآگاه یاری جست که چگونه میتواند در میان این دو تن به داد، داوری کند و گناهکار را از بیگناه باز شناسد.
پس، ایرانیان کهن، آیینی داشتند که چون نمیتوانستند گناهکار و بیگناه را از یکدیگر باز شناسند، از آنان میخواستند تا از آتش بگذرند و اگر کسی از درون آتش به سلامت پای بیرون مینهاد، میپنداشتند که او بیگناه است و آتش بر او سرد شده است. موبدان به کاوس پیشنهاد کردند که سودابه و سیاوش از آتش بگذرند تا آن کس که بیگناه است از آتش با سرافرازی رهایی یابد و این شیوه را «آیین سوگند» میخواندند:
مگر آتش ِ تیز پیدا کند گنهکرده را زود رسوا کند
کاوسشاه، این داستان را با سودابه و سیاوش در میان نهاد. سودابه پاسخ آورد که فرزندان مرده من بهترین نشان بیگناهی من هستند؛ این سیاوش است که باید از آتش بگذرد. امّا سیاوش که از بیگناهی خود به نیکی آگاه بود پیشنهاد شاه را با خوشرویی پذیرفت و داوطلب گذشتن از آتش گشت و شاه را گفت:
اگر کوه آتش بود، بسپَرم از این، نیک، خوار است اگر بگذرم
کاوس فرمان داد تا هیزم فراوان از دشت به شهر آوردند و دو کوه بلند از هیزم فراهم کردند و در میان آن دو کوه، راهی به اندازه گذر کردن چهار اسبسوار، از کنار یکدیگر، فراهم ساختند. پس شبی صد تن سوار از هر سو بر آن هیزمها آتش زدند و چون دود سیاهی که از بر افروختن آتش برمیخاست، فرو نشست و همهجا چون روز روشن گردید، سیاوش، به مانند سروی بلندبالا، با شادی و شادابی، که جامهای سپید و چون برف پوشیده و بر اسبی سیاه سوار شده بود، به نزد پدر آمد:
رخ شاهکاوس پُر شرم بود سخن گفتنتش با پسر نرم بود
سیاوش بدو گفت: اندُه مدار کز این سان بود گردش روزگار
سری پر ز شرم و بهایی مراست اگر بی گناهم، رهایی مراست
ور ایدونکه، زین کار، هستم گناه جهانآفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکیدهش از این کوه آتش بیابم رهش
همه مردم که در گرداگرد آن کوه آتش، گرد آمده بودند بر سودابه نفرین میکردند و چشم از سیاوش بر نمیداشتند. سرانجام، سیاوش، بر اسب نشست و به درون کوه آتش شتافت:
سیاوش بر آن کوه آتش بتاخت نشد تنگدل، جنگ آتش بساخت
ز هر سو، زبانه همی برکشید کسی خُود و اسب سیاوش ندید
همه، نگران و چشم به راه سیاوش بودند که ناگاه از همگان فریاد شادی برخاست و سیاوش به تندرستی از آتش بیرون آمد! و مردمان، با شگفتی دیدند که بر جامه سپید سیاوش، حتّی غباری از تیرگی و سیاهی ننشسته است و با خود گفتند اگر این آتش، آب بود جامه و تن سوار را میآلود، چگونه است که این جوان بیگناه از آتش گذر کرده است و بیهیچ آسیبی از آن بیرون آمده است؟!
چو بخشایش پاکیزدان بود دَم آتش و آب، یکسان بود
مردم و سواران شادیها کردند و بر سیاوش زر و سیم و گوهر افشاندند و:
یکی شادمانی بُد، اندر جهان میان کهان و میان مهان
همی داد مژده، یکی را دگر که بخشود بر بیگنه، دادگر
امّا سودابه، از خشم، موی سر خود را میکند و میگریست و روی خود را میخراشید. سیاوش به نزد کیکاوس آمد و پدر، او را در آغوش گرفت و از او پوزشها خواست و سیاوش خدای بزرگ را سپاس گزارد که دشمنی سودابه را، بیاثر، ساخته است :
بدو گفت شاه: ای دلیر جوان! که پاکیزهتخمی و روشنروان
خُنُک آن که از مادر پارسا بزاید، شود بر جهان پادشا
کاوس، سه روز جشن و شادی آراست، و در روز چهارم سودابه را فرا خواند و سرزنشها کرد:
که بیشرمی و بدتنی کردهای فراوان دل من بیازردهای
نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست، پاداش این
به دُژخیم فرمود کاین را به کوی به دار اندر آویز و بر تاب روی
سیاوش، که این داستان را دید، از شاه درخواست کرد که سودابه را ببخشد تا مگر پند و آیین پذیرد و به راه درست رود:
همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدونکه سودابه گردد تباه،
به فرجام کار، او پشیمان شود ز من بیند آن غم، چو پیچان شود
بهانه همی جست از آن کار، شاه بدان تا ببخشد گذشتهگناه
سیاوخش را گفت: بخشیدمش از آن پس که خون ریختن، دیدمش
سیاوش، پدر را سپاس گفت و از آن پس، کیکاوس با سودابه بار دیگر بر سر مهر آمد، ولی سودابه پیوسته میکوشید تا کاوس را با سیاوش دشمن سازد.
به گفتار او، شاه شد بدگمان نکرد ایچ بر کس پدید آن زمان
به جامی که زهر افگند روزگار از او نوش، خیره مکن خواستار
گفتار اندر آمدن افراسیاب به ایران
روزگار به آرامی سپری میشد که کارآگاهان برای کاوس خبر آوردند که افراسیاب عهد و پیمان و سوگند خود را شکسته است و با صد هزار سوار برگزیده شمشیرزن، به ایران تاخته است. کاوس بزرگان ایران را فرا خواند و:
بدیشان چنین گفت کافراسیاب ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که یزدان نکردش سرشت مگر خود سپهرش دگرگونه کِشت
که چندین به سوگند، پیمان کند به خوبی زبان را گروگان کند،
چو گِرد آورد مردمِ جنگجوی، بتابد ز پیمان و سوگند، روی
سپه سازد و سازِ ایران کند بسی زین بر و بوم، ویران کند
کاوس بر آن شد تا خود به رویارویی افراسیاب شتابد و با او به پیکار بپردازد، امّا سیاوش که از سودابه و گفت و گوهای پدر، در رنج بود، از پدر خواست تا او را به جنگ با افراسیاب بفرستد تا هم نام بجوید و هم از دست سودابه رهایی یابد.
به دل گفت: من سازم این رزمگاه به چربی بگویم، بخواهم ز شاه،
مگر، کِم رهایی دهد دادگر ز سودابه و گفت و گوی پدر
و دیگر کز این کار، نام آورم چنان لشکری را به دام آورم
کاوس، با این پیشنهاد همداستان گشت و رستم را فرا خواند و سیاوش را با دوازدههزار سپاهی کارآمد، بدو سپرد و رستم را ستود که :
جهان ایمن از گُرز و شمشیر توست سرماه، بر چرخ، در زیر توست
تهمتن بدو گفت: من بندهام سخن هر چه گویی نیوشندهام
سیاوش پناه و روان من است سر تاج او، آسمان من است
چو بشنید از او، آفرین کرد و گفت که با جان پاکت، خرد باد جفت
سیاوش و لشکرش آماده رفتن شدند و کاوس، سپاه را سان دید و آن سپاه را بدرقه کرد و :
یکی آفرین کرد پُرمایه کی که ای نامداران فرخندهپی!
مبادا بجز بخت، همراهتان شود تیره، دیدار بدخواهتان
به نیک اختر و تندرستی، شدن به پیروزی و شاد، بازآمدن
کاوس سیاوش را در آغوش گرفت و بدرود کرد و گویی میدانست که این آخرین دیدار آنهاست:
دو دیده پر از آب، کاوسشاه همی بود یک روز با او به راه
سرانجام، مر یک دگر را کنار گرفتند، هر دو چو ابر بهار
ز دیده همی خون فرو ریختند به زاری خروشی برانگیختند
گواهی همی داد دل، بر شدن که دیدار از آن پس، نخواهد بُدن
چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش یابی از او، گاه زهر
سیاوش و رستم، به زابلستان رفتند و پس از آنکه یک ماه به بزم و شادی نشستند و به شکار پرداختند، به نبرد با افراسیاب روی نهادند و تورانیان آگهی یافتند،
که آمد سپاهی و شاهی جوان از ایران، گَوِ پیلتن، پهلوان
سپهکَش، چو رستم گَوِ پیلتن به یک دست خنجر، به دیگر کفن
لشکر سیاوش، در دروازه شهر بلخ، با لشکریان توران درگیر شدند و پس از دو روز نبرد، بخشی از لشکر توران به سرداری «سپهرَم» را از ایران راندند و به گریز واداشتند و سیاوش و با لشکری پیروزمند، به شهر بلخ درآمد و نامهای به پدر نوشت و بدو گزارش داد که اینک که دشمن را به مرزهای ایران و توران واپس رانده است، آیا از مرز بگذرد و به سُغد، که افراسیاب و لشکرش در آنجا هستند بتازد یا نه؟
به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت به فرّ جهاندارِ با تاج و تخت
کنون تا به جیحون سپاه من است جهان زیر فرّ کلاه من است
به سُغد است با لشکر، افراسیاب سپاه و سپهبد، بدان روی آب
گر ایدونکه فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم، کنم کارزار
کاوس، از رسیدن مژده پیروزی سیاوش، شادی و سرافرازی بسیار نشان داد و به او پاسخ نوشت که لشکر را در همان جان نگهدار و در نبرد شتاب مکن، مگر آنکه افراسیاب بار دیگر از مرز ایران بگذرد:
تو را جاودان شادمان باد، دل ز درد و بلا، گشته آزاد، دل
همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام آن دل روشنت
نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و بیارای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمن است که هم بد نژاد است و هم بد تن است
مکن هیچ بر جنگ جستن، شتاب به جنگ تو آید، خود، افراسیاب
سیاوش از دریافت نامه پدر خشنود شد و لشکر را در بلخ نگاه داشت. از آن سو گرسیوَز، برادر افراسیاب که در این نبرد فرمانده سپاه توران بود، به نزد افراسیاب شتافت و او را از آمدن ایرانیان به بلخ و پیروزیهای آنان، آگاهی داد:
بگفت آن سخنهای ناباک و تلخ که آمد سپهبد سیاوش، به بلخ
سپهکَش، چو رستم، سپه بیکران بسی نامداران جنگاوران
به هر یک ز ما، بود پنجاه بیش سرافراز با گُرزه گاومیش
پیاده، به کردار آتش بُدند سپردار با تیر و ترکش بدند
افراسیاب، از دریافت گزارش شکست تورانیان از سیاوش، خشمگین شد و فرمان داد تا لشکری گران به یاری تورانیان فرستند.
گفتار اندر خواب دیدن افراسیاب
در همین روزگار، شبی، افراسیاب خوابی ترسناک دید و وحشتزده از خواب بیدار شد و فریاد زد و برخروشید و همه را بیدار ساخت و باز بیهوش گشت و همه بستگان و یاران خویش را نگران ساخت:
زمانی برآمد، چو آمد به هوش، جهان دید با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان، به سان درخت
بپرسید گرسیوَز از نامجوی که بگشای لب وآن شگفتی، بگوی
چنین گفت پُر مایه افراسیاب که هرگز کسی این نبیند به خواب
در خواب، بیابانی را دیدم پر از مار و آسمان و زمین را تیره و تار و پر از عقابان مردمخوار؛ همه جا خشک و بیآب و علف بود و من و لشکرم در جایی سراپرده زده بودیم که ناگهان، بادی تند و توفانی پر از گرد و خاک، برخاست و خیمهها و درفش مرا سرنگون ساخت و از هر سو، جویی از خون به راه افتاد و همه لشکریان من بریدهسر، بر خاک افتادند و سواران ایرانی پیروزمند در آمدند و سر تورانیان را بر نیزه افراشتند و تخت پادشاهی مرا از آنِ خود ساختند و مرا دست بسته و بیکس و پیاده، به سوی کاوس راندند و در کنار کاوس، جوانی چهاردهساله نشسته بود که ناگاه از جای برخاست و خروشی چون ابر برآورد و با شمشیر خود مرا به دو نیم کرد و من از آن درد، فریادکنان و نالان از خواب پریدم و از هوش برفتم.
گرسیوز، شاه را دلداری داد و از او خواست تا خوابگزاران را فرا خواند و خواب خویش را با آنان در میان نهد. پس دانایان و موبدان ستارهشناس گِرد آمدند و شاه، آنان را زر و سیم فراوان داد و از ایشان خواست تا خواب او را گزارش کنند. موبدان در اندیشه شدند و گزارش آن خواب را یافتند و به نزد شاه شتافتند، امّا چون گزارش خواب خوشآیند افراسیاب نبود، نخست از شاه زینهار خواستند تا بر آنان خشم نگیرد، پس شاه آنان را زینهار داد:
به زنهار دادن زبان داد شاه کز آن بد، از ایشان نبیند گناه
پس موبدی زبانآور خواب شاه را چنین گزارش داد:
«ای شاهافراسیاب! لشکری از ایران به توران خواهد تاخت که فرماندهی آن با شاهزادهای ایرانی است به نام سیاوش. بسیاری از پهلوانان و جهاندیدگان ایرانی همراه او هستند و برآنند تا تورانزمین را ویران و تباه سازند. اگر تو با سیاوش به جنگ بپردازی، همه جهان را به خون خواهی کشید و هیچ کس از مرگ رهایی نخواهد یافت و اگر تو او را بکشی، دیگر در توران پادشاه و تخت و تاجی نخواهد ماند و جهان را آشوب و آشفتگی فرا خواهد گرفت و ایرانیان به کینخواهی سیاوش برخواهند خاست، و تو اگر مرغ شوی و به آسمان پرواز کنی، از خشم آنان نخواهی گریخت و گرفتار کینه آنان خواهی شد و جان خواهی باخت».
از این سان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
افراسیاب، چون سخنان ستارهشناسان را شنید، دست از جنگ با ایرانیان برداشت و پنهانی، برادر خود گرسیوز را گفت که اگر من به جنگ با سیاوش نشتابم و ایرانیان به نبرد با ما پیشدستی نکنند، نه سیاوش کشته میشود و نه من و همه فتنهها فرو مینشیند. بنابراین به جای جنگ، آشتی میجویم و زر و سیم فراوان برای کاوس میفرستم و همان رود جیحون را مرز ایران و توران میشناسم.
مگر، این بلاها ز من بگذرد از آب، این دو آتش فرو پژمرد
افراسیاب انجمنی از خردمندان و هوشیاران و کارآزمودگان درگاه خویش، بساخت و این اندیشه را با آنان در میان نهاد و گفت:
مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی همی جُست خواهم ره ایزدی
کنون دانش و داد یاد آوریم به جای غم و رنج، داد آوریم
برآساید از ما، زمانی، جهان نباید که مرگ آید از ناگهان
گر ایدون که باشید همداستان فرستم به رستم یکی داستان
دَرِ آشتی با سیاووش نیز بجویم، فرستم بیاندازه چیز
همگان، با این اندیشه همداستانی کردند و افراسیاب به گرسیوز فرمان داد تا با دویست سوار و هدیههای بیشمار چون گنج و ارمغانها و اسبان آراسته بسیار و شمشیرهایی با نیامهای نقره و تاج و تخت گوهرآذین و دویست غلام و کنیزک و گستردنیها و پوشیدنیهای بیمانند، به نزد رستم و سیاوش برود و آشتی بجوید و همان مرزهای پیشین ایران و توران را مرز و سرزمین بشناسد و بگوید که:
ز یزدان بر آن گونه دارم امید که آید درود و خُرام و نوید
به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی، اندر نهان
گرسیوز آن هدیههای گرانبها را برگرفت و روی به ایرانزمین نهاد و چون به کنار رود جیحون رسید، فرستادهای به نزد سیاوش فرستاد تا سیاوش را از آمدن وی آگاه سازد و از آنجا به نام فرستاده افراسیاب به بلخ شتافت. سیاوش او را به درگاه خویش خواند و:
سیاوش ورا دید، بر پای خاست بخندید بسیار و پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور، خاک رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت
گرسیوز هدیههای سیاوش و رستم را از چشم آنها گذرانید و:
کس اندازه نشناخت آن را، که چند &nb
این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:17 منتشر شده است